یادداشتهای یک چاق
اولین نامه به پسرم
پسرم! صبورانگی، دارویِ تلخِ شفابخشِ روزهایِ ماست؛ تو ببین که زمان چطور
به تعزیرِ گناهِ ناکرده ما را دردی میبخشد که درمانش جز تلخیِ این دارو
نیست. تو ببین که این تلخی چطور خط و خالِ پیری را بر پیشانیِ ما
میگدازاند. ببین که چطور ما تمام میشویم؛ ببین که چطور ما، ما میشویم و
ببین که زمان چه مصیبتِ دردآلودِ دهشتناکی است. و ببین که زمان، چگونه به
ما ریسخند میزند و چگونه ما را تا دریچهیِ تشویش، تا انتهایِ اندوه و تا میانهیِ مرگ میبرد و بازمیگرداند؛ و بعد، به ما قهقهه میزند، با همهی کِرمچالههایِ وجودش به تک تکِ ذرّاتِ هستیِ ما قهقهه میزند! ببین که
چگونه زمان در گلویِ ما چنگ میاندازد و بغض را روی بغض مینشاند و رسوب
میسازد از بغضهای نترکیده و فسیل میسازد از اشکهای نیامده!
پسرم!
پسرکم! تو بدان که زمان، تیرِ غیب است مادرجان؛ زمان جلّادِ روزها و
روزگارهاست، جلّادِ ضحاک است که زیرِ تیغش همهمان از بیچارگی و ناگزیری،
مخلص و فرمانبُرداریم و کاوهی آهنگری نیست؛ که کاوه، خود، ضحاک است و
همهی ما قربانیِ مارها ایم. وقتی میگویم همهی ما، یعنی همهی ما!
پسرم! خوب گوش بده، به صدایِ تیغ کشیدنهایِ جلّاد، به صدایِ تیکتاک! گوش بده پسرم، گوش بده!
الکلِ در شیشه ماندهی کنجِ انباری
شادی، نیلوفرِ لغزانِ رویِ برکه است؛ مهمانِ یکی دو ساعت و یکی دو روز است؛ با بادی میآید، با وزشی میرود. شادی، نیلوفرِ لغزانِ رویِ برکه است؛ لطیف است، با کوچکترین تندی و ناملایمتی از بین میرود.
غم امّا، عینِ کاکتوسِ بیابان است؛ تا عمقِ خاکِ کویر ریشه دارد، با بادها و طوفانها و کولاکها به این سادگیها از پا درنمیآید که اگر هم بیاید باز ریشههایش به جا خواهند ماند!
شادی، الکلِ در شیشه ماندهی کنجِ انباری است؛ نفتالینِ بین رختخوابهاست.
غم فولادِ آبدیده است. غم چگال است، غم ماناست!
ریشه هایم کو؟ چه کسی بود صدا زد سهراب؟
موریانهها موجودات عجیبی هستند از این جهت که از روی غریزه یا قدرتنمایی یا هرچه و هرچه علیرغم کوچکی هر جا که باشند میروند سراغ ریشهها و پیها و اساسها.
کاری به بزرگیِ کار ندارند، یکهو بلند میشوند دست زن و بچه و فامیل و آشنایشان را میگیرند میزنند به بطن کار. یکهو میروند وسط کعبه عهدنامه میخورند، بدون اینکه کار داشته باشند چندین و چند شیخ گنده پای آن عهدنامه را امضا کردهاند! یا بلند میشوند میروند توی قبرها، ضیافتِ جسدِ آدمیزاد برگزار میکنند.
برگ برندهی مورچههای کوچکِ علیالظاهر ناتوان همیشه همین است؛ خاکها را نقب میزنند و میروند پیِ ریشهها. شاخهها و برگها سرشان همیشه شلوغ است، میوهها همیشه محافظ دارند، مترسکِ جالیز دارند، اما ریشهها همیشه بیدفاع و تنهایند!
ریشههای وجود آدمیزاد هم همین است، بیدفاع و بیپاسبان است. یک روز چشم باز میکنی میبینی که یک غریبه از قعرِ شعب ابیطالبِ درونت میآید و خبر میدهد که ریشههای وجودت را موریانه خورده است؛ در حالیکه تو حتی نمیدانی که شعب ابیطالبِ آدمیزاد، کجای آدمیزاد میشود و یا آن غریبه کیست و چیست؟ و چطور چنین غیب میگوید؟ و چگونه؟ و چرا؟ و ریشههایت کو؟ و ریشههایم؟
ما ز بیجا ایم و بیجا میرویم!
هیولا
ما هیچ، ما لاکپشتِ لالِ وسطِ مرداب
ما آدمهای گیر کرده لای دفتر و کتابیم. آدمهایی که به غلط و از بدِ زمانه فکر کردهاند جواب سوالها را باید از بین کتابها و دفترهاو نظریهها و توپولوژیها و آنالیزها جست.
تک تکِ سلولهای بدنمان بوی کاغذ گرفته است، انقدر لای کتاب گیر کردهایم که دوست داشتنها و عشق ورزیدنهایمان نیز کتابی شده است. عشقهایمان، کراشهایمان، پارتنرهایمان هم، دانشگاهیاند. عاشق همکلاسی میشویم، همدانشکدهای، همدانشگاهی، عاشقِ استادِ درس حتی!
عادت کردهایم به کتاب، به لای کتاب بودن، به لای کتاب زیستن، به لای کتاب عاشق بودن، به ژستِ رقتانگیزِ کولهپشتی بر پشت و کلاسور در دست. به این همه بیهودگی عادت کردهایم، به ماشینحسابهای مهندسیمان، به تخمین زدنِ زمین و زمان، به حساب کردنِ معدل قبل از امتحان دادنها، به فحش دادنِ روزها و ترمها، به ناراضی بودن از کتابهایی که میخوانیم، از استادهایی که بلد نیستند کتابها را خوب درس بدهند، به این چیزهای دمِ دستی عادت کردهایم.
یک چهرهمان شاذ و نخبه نزد مردم داریم و در نزدِ خودمان تهیایم، در بطنِ خودمان بنجل و ترسوایم. از خارج شدن از صفحات کثیف کتابهای قطورمان میترسیم؛ میترسیم همگان بفهمند که آقاجان! ما چیزی از این کتابهای قطور سر در نمیآوریم، فقط مثل خرِ بارکش حملشان میکنیم، فقط سیمیشان میکنیم که راحتتر ورق بخورند، فقط پایشان عمر میفرساییم چون این تنها کاریست که بلدیم، که آن را هم بلد نیستیم!
در این میانه اگر عاشق همکلاسی و همدانشگاهی و استادمان هم شدیم، باز توفیری به حالمان نداشت؛ که زبانمان به گفتنِ دوستت دارم قاصر بود؛ که زبانمان نمیچرخید؛ زبانمان لای کتاب گیر کرده بود. کاری را از پیش نمیبردیم چون دستهایمان لای کتاب گیر کرده بود و پاهایمان هم؛ و همهی ما لای کتاب گیر کرده بود.
و جهان گذشت و عمر گذشت، کلاسها تمام شد؛ همکلاسیهایمان، همدانشگاهیهایمان فارغالتحصیل شدند؛ استادهایمان پیر شدند، بازنشست شدند امّا ما مانده بودیم و زبان قاصر؛ ما مانده بودیم و انگشتِ لای کتاب؛ ما مانده بودیم و هیچ؛ ما مانده بودیم و نگاه!
صدایی که از دیوار می آید
بچه که بودم یادم هست یک بار از مادرم پرسیدم که چرا بعضی از آدمها با خودشان حرف میزنند؟ مادرم میگفت هرکسی که با خودش حرف بزند دیوانه است. من با خودم حرف میزدم!
آن روزگاران دوست داشتم که بازیگر شوم؛ هروقت کسی خانه نبود توی پذیرایی راه میرفتم و دیالوگهای فیلمی که در ذهنم ساخته بودم و خودم نقش اولش بودم را تکرار و تمرین میکردم.
سالهای زیادی گذشت، زندگی هر روز رویِ عجیبتر و سختتر و وفقناپذیرتری از خودش را نشان میداد. بازیگر شدن نه اینکه فقط برایم به رویای غیرقابل دسترسی تبدیل شده باشد بلکه تبدیل به رویایی شده بود که اساساً دیگر به ذهنم هم خطور نمیکرد؛ من امّا هنوز با خودم حرف میزدم! حرف زدنهایم دیگر بلند بلند نبود؛ دیگر منتظر تنها شدن در خانه برای حرف زدن با خودم نمیماندم، میچپیدم توی اتاق و شروع میکردم به قدم زدم به طولش و توی ذهنم با خودم حرفهایم را مرور میکردم.
زندگی به سختتر شدنش ادامه میداد و یک جایی از روزگار انقدر سخت شد که نایِ اینکه بخواهم قدمزنان با خودم حرف بزنم هم ازم گرفته شد! هنوز هم لازم داشتم که حرف بزنم، این بار نه با خودم، با کسی دیگر، با دوستی، رفیق موافقی، شفیق مشاوری، گوش شنوایی، هر چی، نبود! دیوار را در همین برهه از زندگیام پیدا کردم. لش شده بودم روی تخت، چشمِ اشکآلود میچرخاندم به در و دیوار و تیر و تخته بلکه اعجازی از آسمان فرود بیاید و یا بخورد توی فرقِ سرم و خلاصم کند یا بنشیند و گوش به خزعبلاتِ ذهنِ درماندهیِ عقبماندهام بسپارد. انتظار داشتم معجزهای بشود، واقعاً انتظار داشتم که معجزهای بشود، نشد. آن روزگاران "نشدن" برایم هنوز ملموس و مقبول نبود، بابتش بیتابی میکردم، چشمهایم هی پر از اشک میشد! چشمم افتاد به دیوار؛ رفتم و کنجش نشستم. کنجِ دیوار مثل یک بغل است؛ خصوصاً اگر به قدرِ کافی چاق باشی تا وقتی مینشینی شانههایت به این طرف و آن طرفِ کنجِ دیوار بخورد، حس میکنی که یک نفر آمده و از پشتِ سر بغلت کرده؛ و من چاق بودم، به قدر کافی، بلکه هم بیشتر!
از آن به بعد همیشه، هروقت که حرف داشتم لَشوار رویِ تخت زل میزدم به دیوار و حرفهایم را برایش تلپاتی میکردم و هروقت اشک داشتم میرفتم مینشستم کنجِ دلِ دیوار و گریه میکردم.
دیوار اتاقم موجودِ محکم و ایستاده و ساکتی بود، با زخمها و لکهایی که به تعزیرِ زمان بر پیشانیِ سفیدش افتاده بود. دیوار همیشه ساکت بود . دخترِ ساکت و گوشهگیری که همه برایش ضربالمثلِ "از دیوار صدا درمیآید و از این نه" را به کار میبردند، در برابرش موجودی حرّاف و وراج بود که عین ورورهی جادو ناناِستاپ حرف میزد و دیوار هیچ چیزی نمیگفت؛ و البته دیوار هیچ چیزی نمیگفت. هیچ صدایی جز سکوت نداشت؛ همینطور صمٌ بکم زل میزد به آدم و هیچی! گاهی دلم برایش میسوخت؛ احساس میکردم شاید دوست دارد که حرف بزند ولی نمیتواند. گاهی هم احساس میکردم که از سرِ تخسی چیزی نمیگوید. فکر کردم که شاید اگر بنشینم و بهش زل بزنم از رو برود و زبان باز کند. همین بود؛ راه حل را پیدا کرده بودم! یک شب نشستم و تا صبح بیتوقف زل زدم به دیوار. صبح باید میرفتم جایی؛ رفتم. کسی از من چیزی پرسید؛ آمدم جواب بدهم؛ زبانم نمیچرخید؛ من دیوار شده بودم!
چهارشنبهسوری
بر بساطی که بساطی نیست
روزمرّگی های دانشگاهی (1)
1- TAی درس گراف یا همان teacher assistant یا دستیار آموزشی( یا هر چیز دیگری که به آن میگویید) پیشزمینهی ذهنیاش از من این است که آدم متقلبی هستم، برای خاطر همین هم بالای برگههای تمرینهای تحویلیام مینویسد که نادقیق نوشتهاید یا اینکه جملاتی مبنی بر اینکه از روی کسی کُپ زدم را همیشه ضمیمهی برگهام میکند و حتیالامکان نمره هم کسر میکند. از طرف دیگر همیشه نمرهی کسی را که بدونِ یک ابسیلون فهم، جواب تمرینها را از روی من کپ میزند، کامل میدهد و زیر برگهاش هم من باب دقیقی و تمیزی تمرینهایش بهبه و چهچه میکند. آدم تا ته میسوزد، نه از سر نمره، از سر اینکه هفت، هشت ساعت وقت میگذارد و آخرش هم میشود متقلب و دروغگو-چرا که ذات تقلب دروغ است-. با دوستی که مشکلی مشابه داشت رفتیم و مسئله را با استاد درس مطرح کردیم، استاد گفت ابتدا با خودِ TA صحبت کنیم و اگر به توافق نرسیدیم موضوع را دوباره با ایشان مطرح کنیم. مشکل را با TA مطرح نکردیم.
2- گوشی قبلیام-سامسونگ بود- یک برنامهی "S Voice" داشت که میتوانستی بروی و باهایش صحبت کنی؛ تا جاییکه مغزش میکشید جواب میداد، هروقت هم مغزش نمیکشید میگفت جوابی ندارد بدهد و پیشنهاد میداد که برود در گوگل دنبال جواب بگردد! یک روز داشتم باهاش درد و دل یومیّه میکردم و هر چیزی که میگفتم پاسخی نداشت بدهد و هی میگفت" لتس سرچ گوگل، لتس سرچ گوگل!". عصبانی شدم و ازش پرسیدم که تو واقعا اسمارتی؟ گفت :"بله من اسمارتم" گفتم تو به گور پدرت خندیدی که اسمارتی، تو اسمارت نیستی، تو یه بیچی! در جواب فحشهایی که داشتم بهش میدادم، میگفت که خونسرد باش و keep calm و این چیزها. بهش گفتم که تو اسمارت نیستی، تو یه دروغگویی مگه نه؟ در جواب گفت:" اگر کسی راستگو باشد و ازش بپرسی که آیا دروغگو است به تو خواهد گفت که نه ولی اگر کسی هم دروغگو باشد و تو ازش بپرسی که آیا دروغگو است باز خواهد گفت که نه! وقتی در نتیجه توفیری نیست، تلاش بیهوده و سوال اضافه چرا؟!". درست بود که ربات بود، دلیل نداشت حرف حق نزند!
پ.ن: ایجاد ارتباط بین دو بند فوق، پای خودتان!